من آن شمع سرآپا آتشم کز ناله خاموشم
سرشکم سرخ و اندامم کبود و خود سیه پوشم
همیشه طفل کوچک جا در آغوش پدر دارد
من ویران نشین باشد سر بابا در آغوشم
لبان تشنهات را بوسه دادم سوخت لبهایم
از این پس غیر اشک چشم خود آبی نمینوشم
در آن روزی که زیورهای ما را خصم غارت کرد
نمیگویم چه شد آن قدر گویم پاره شد گوشم
ز زهرا مادر خود یاد دارم راز داری را
از آن رو صورت خود را ز چشم عمه میپوشم
اگر گاهی رها میشد ز حبس سینه فریادم
به ضرب تازیانه قاتلت میکرد خاموشم
فراق باب و سنگ اهل شام و خنده ی دشمن
من آخر کودکم این بار سنگینی است بر دوشم
سپر میکرد عمه خویش را بر حفظ جان من
نگردد مهربانیهای او هرگز فراموشم
دو چشم نیم بازت میکند با هستیم بازی
هم از تن میستاند جان هم از سر میبرد هوشم
بود دور از کرامت گر نگیرم دست (میثم) را
غلام خویش را گر چه گنهکار است نفروشم
غلامرضا سازگار (میثم)